میخهای روی دیوار
پسربجه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت:هربارکه عصبانی می شود باید یک میخ به دیوار بکوبد. روز اول،پسر بچه سی و هفت میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته ی بعد،همان طور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش راکنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوارکمترمیشد. او فهمید مهار کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها به دیوار است. او این نکته رابه پدرش گفت پدر هم پیشنهاد کرد که از این به بعد هر روز که میتواند عصبانیتش را مهار کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است.
پدر دست پسر را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخ های دیوار نگاه کن! دیوار هرگز مثل گذشته اش نمیشود! وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف های بدی میزنی، آن حرف ها هم، چنین آثاری به جای میگذارند. تو میتوانی چاقویی را در دل انسانی فرو کنی و آن رابیرون آوری اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد.
آن زخم سرجایش است ورخم زبان هم به اندازه ی زخم چاقو دردناک است.
از کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه ترجمه ی سارا طهرانیان
نظرات شما عزیزان: